منو درگیر خودت کن تا جهانم زیر و رو شه
به خودم بر می گردم ...
وقتی دیدنم عادت شده ُ وقتی حضورم ُ محبتم توجهم عادی شده برای تو ، باید همه چیز رو رها کنم و به خودم برگردم...
منی که همیشه تو تنهایی هام با خودم حرف زدم ، خودمو تشویق کردم ، خودمو تنبیه کردم و حالا خودم با خودم تنهایی خوشحالی می کنم بدون حضور تو ...
تویی که هر وقت باید می بودی غریب ترین آدم زندگی من بودی ...
تو را می سپارم به خدا و ازین به بعد به جای تو به خودم محبت می کنم ...
من به خودم بر می گردم ...
تو بی رحم ترین آدمی بودی که تا حالا باهاش همسفر بودم ...
ترک دنیای بی خیالی
این روزایی روز ای جدید و نابین اما وحشت دارم حتی بهش فکر کنم.
نمیدونم چرا خوشحال نیستم.
اصلا خوشحال نیستم از رفتن از این خونه.
از مسئولیت نمیترسم.حس اینکه تنها میشم و از یاد میرم دیوونم میکنه.
از اینکه با آقای میم تنها بشم . از اینکه دیگه واقعا با هم زندگی کنیم.
یکم برام تکیه کردن سخته.
فقط دعا دعا میکنم دیگه هیچوقت همدیگرونرنجونیم.
دیشب اولین شبی بود که در کنار هم خونمونو تمیز کردیم.
تنهاييت مبارك
مبارزه با ذهنم
امشب خونه ی عموم دعوتیم ...
قراره پا گشا کنن ما رو ...
کسی از دل من ولی خبر نداره ... از دل مامان از دل بابا ...
مامان میگه نگاهش که کردم یادم رفت از دستش عصبانی بودم . اما من نگاهش نکردم که یادم نره چند روزه چی بهم گذشته . که یادم نره اگه من خودمو دوست نداشته باشم بقیه ای هم وجود نداره برای دوست داشتن من .
امروز با استادم درد و دل کردم . تویه سفر باهامون بود . فهمیده بینمون چی می گذره .
بهم گفت سعی کن انتخاب درستی بکنی ...
بهم تمرین داده که اول خودمو پیدا کنم . بهم گفت از هر کسی که دوست داری خودتو رها کن . از تمام قضاوت ها ، برچسب های خوبی و بدی و زشتی و زیبایی ... اونوقت اگه بردی میتونی بهتر زندگی کنی ...
جدایی آسونه ولی وصل خیلی سخته ...
این روزا روزای خوبی نیست ...
بعد از مدت ها سکوت تنها چیزی که می تونه کمی تسکینم بده همین خلوت وفادار همیشگیه ...
هیچکس نیست . تقریبا تمام آدمایی که اینجا رو دنبال می کردن به دنبال سرنوشت از نوشتن دور شدن ...
ولی من وقتی کم میارم یادم میاد اینجا هست ...
یادم میاد آدم هایی که انقدر نوشته هام براشون مهم بود که تک تک غلط املاییهامو می گرفتم ...
جایی که هیچکس اذیتم نمی کنه . سرزنشم نمی کنه . به کسی غیر از من حق نمی ده . خلوت اینجا رو با بهشت عوض نمی کنم ...
بزرگ شدم ... قد کشیدم ... رویا بافتم ... آرزو کردم ... ولی وقتی بهشون رسیدم همشون پریدن ...
رویا ها و آرزوها دود شدن و رفتن هوا ....
حالا منم یه اتاق غریبه یه آدم غریبه تر از خودم یه دنیا نگرانی یه دنیا افسوس یه قلب شکسته ....
از پنجره خبری نیست . از آسمون شب و ستاره هاش . از گل هایی که کاشتم . از شعرهام خبری نیست .
کاش یادم بیاد کی بودم ...
کاش یکی یادم بیاره عاشقی رو ...
کاش یکی بهم بگه تو عاشق ترین دختر دنیا بودی کی گمت کرد تو این برهوت ...
کی خط خطی کرد دفتر سفید قلبمو که حالا انقدر سیاهم و آشوب ...
خدایا دلم برات تنگ شده ... دلم برای حضورت توی لحظه هام تنگ شده ...
چرا انقدر دورم ازت ... چرا همه چی مزه ی غریبی و تلخی داره ...
چرا ته وصل هجرانه و دوری ...
امشب بیاد گذشته ها می خوام تا صبح بشینم و آرزو ببافم ...
انقدر آرزو ببافم که صبح که پا میشم همه چی مثه روز اولش باشه ...
من دوباره بچه شده باشم ... دوباره عزیز دردونه ی خونه ی باباییم باشم ...
دوباره برادرم کنارم باشه مثه یه مرد و نذاره آب تو دلم تکون بخوره ...
دوباره عاشق بشم ...
دوباره یکی رو دوس داشته باشم و دوباره یکی دوسم داشته باشه ...
براش بنویسم و اون برای من ...
برام شعر بخونه و بهم عاشقی کردنو یاد بده ...
دلم فقط کمی محبت می خواد ...
تنهایی
ولی اون مطمئن بود ،تنهایی ،همه جوره ش خوبه .
صد درصد باور داشتم استادم حال من که هیچ ، حال هیچکسو نمی فهمه .
سعی کردم با بودن کنار آدما تنهایی رو شکست بدم ، ولی تنهایی هیچ ربطی به حضور آدما نداشت .
تنهایی یه حالته، که از وقتی به دنیا میایم باهامونه ،تا وقتی که از دنیا می ریم .
حالا که به تنهایی خو گرفتم می بینم تنهایی خوبه . همیشه بوده ،همیشه هم هست . میون یه دنیا آدم هم ،تنهایی ،تنهات نمی ذاره .
ولی آدما میونه یه دنیا تنهایی ، تنهات میذارن و خیلی راحت میرن ...
دستای لرزون مادر بزرگ
انقدر دستش میلرزه که نمی تونه قاشق رو نزدیک دهنش ببره ...
صدای برخورد قاشق و چنگالش بهم ، بدون اینکه موفق بشه چیزی رو نزدیک دهنش ببره بغضمو زیاد می کنه .
عصبی شده ... منم عصبی شدم ...
یهو قاشق چنگالمو می ذارم توی بشقابمو و قاشق چنگالشو چنگ می زنم و می گم خودم بهت غذا میدم . صورتشو غم می گیره دستای پیرشو می ذاره روی دستم میگه : نه! خودم می خورم به خدا .
با عصبانیت قاشق رو پر می کنم و می برم نزدیک دهنش و تازه می فهمم دارم به روش میارم که دیگه نمی تونه یه غذای تمیز بخوره بدونه اینکه یه دونه برنج هم بیرون نریزه از بشقابش .
میگه : مادر پره . نمی ره تو دهنم خالیش کن .
این دفعه سعی می کنم مهربون تر باشم . خوب خالی میکنم محتویات توی قاشق رو . چون می دونم آدمی که بغض داره حتی یه دونه برنج هم تو دهنش تبدیل میشه به کوه و پایین نمی ره .
اون بغض آلود و من اشک آلود ...
اون از پیری و محبت شرمنده شده من از جوونی و بی محبتی روزگار ...
پ.ن : روز مادر مبارک . روز زن هم مبارک .
این فکر که همه ی آدما مرد و زن از یک زن به وجود اومدن خوشحالم می کنه . یه حس خوبی بهم میگه من قدرتمندم و قدرت یک زن نه صدای بلندشه نه پول تو جیبش نه قد بلند و هیکل تنومندشه . قدرت زن گذشتشه . ظرافتشه . صبوریشه . و هزاران صفت دیگه که توی هیج مردی نیست . افتخار میکنم به زن بودنم .
عید سال 1395
از اتاق میره بیرون بی من . کنار مامان بابا لحظه ی تحویل سال رو تجربه میکنه بی من ...
میاد تو اتاق صدام میکنه و از لبخندش می فهمم عید شده...
از کیف پولش دو تا اسکناس بهم میده . غرغر میکنم که کمه . میرم سر کیفش چند تا دیگه بر میدارم فقط می خنده ...
دوباره مثل کودکی تجربه می کنم بوسه ی بابا و مامانو وقت سال تحویل و گرفتن عیدی اما امسال آخرین سال که دختر این خونم و سال دیگه تو یه خونه ی دیگه م کنار یه نفری که قراره کنارش دوباره متولد بشم و زندگی کنم ...
آقای میم دلم این روزا خیلی گرفته ...
خدا خانواده هامونو برامون نگه داره ولی دختر شبی که از خونه ی امنش میره بیرون دل می کنه به زور تا دلشو ببنده به یه پناه دیگه . سخته برام همه کس باشی . سخته مثله پدرم صبوری کنی و مثله مادرم محبت اما سعی کن همیشه دوستم داشته باشی ...